شهردار هویج

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

شهردار هویج

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تولدی دوباره !

به ه ه!!!  که چقدر دلتنگه اینجا بودم،

از وقتی یادم میاد همیشه  خواستم  بنویسم ولی هیچوقت پیوسته نکردم این کارو ، حتا وقتی که قانع شدم چقدر بنیادی هست نوشتن، 

چقدر خودم رو روی کاغذ نوشتن خودمو به من بیشتر میشناسونه و  چقدر در دنبال کردن مسیر زندگیم بهم کمک خواهد کرد که آینده رو بهتر پیش ببرم ...

فکر میکنم نوشتن به انسان جرات روبرو شدن با خود رو میده ، شبیه  دادگاهی میمونه که خودت متهمی، خودت وکیل ، خودت قاضی و بعضی وقتا دادستان  ، نه اینکه هدف  تقابل یا برخورد با خود باشه ، اما حس من وقتی مینویسم اینه که در حضور خودم هستم ، جسمی دقیقن مثل من کمی اونطرف ترروی صندلی چوبی  نشسته ، افکار و عقاید من رو داره یکی از لباس هام رو پوشیده ، خیلی مرتب و اتو کشیده ، با نگاهی مطمئن و منتظر برای شنیدن حرفهام  ، ولی اطمینان دارم باهام رو در بایستی نداره و انگار که نمیتونم چیزی جز حقیقت رو بهش بگم.

اما بهر حال از این به بعد میخوام با دلم بیام اینجا و بنویسم ، هروقت که نوشتن حس تسکینی در زندگی باشد ...

 اینجا  برام  مانند حیات خلوتی ست که از هیاهو و نور زندگی ای به شلوغی میدان ساعت نیو یورک ، وقتی بهش میرسم احساس آرامش میکنم .


اما چیزی که امروز میخواستم بنویسم : 

الان داشتم مصاحبه ای از یه  کارگردان نگاه میکردم در ایران که چقدر خالص  حرف میزد با مجری تلویزیون ، با اینکه میدونستم حرفاش خیلی مهم میتونن باشن از دید مو شکافی و ریشه یابی مشکلات در  نظام سیاسی اجتماعی کشور و به طور خاص از گم شدن اخلاق ، ولی مدام گم میشدم تو افکارم، نمیتونستم دقیق دنبال کنم حرفاشو، یا بعضی وقتا سر کلاس دانشگاه ، تمرکز برام سخت میشه جوری که بارها  و بارها به خودم میام و میبینم داشتم به چیزه دیگری فکر میکردم، و این مساله حدودا تبدیل به عادت شده انگار ، اما ریشش فکر میکنم از یه اتفاق درونی میاد ، در واقع یه طوفان درونی و بیرونی ، داستان ش مفصل، طولانی و خارج از این بحس  هست ، فقط بگذار بگم تو جاده زندگی که خیلی زیبا هم بود و هنوزم هست ، مثل جاده چالوس، وارد تونلی شدم و وقتی ازش خارج شدم (یا شایدم هنوز نشدم ) خیلی چیزا فرق داشت! دیگه من نبودم که از تونل اومد بیرون، یکی دیگه بود، یکی که فقط شبیه من بود، ولی درونش تغیرات بنیادی کرده بود، نه لزوما به بهتر شدن ، نظری ندارم الان، ولی انگار که از یه سیاره دیگه به زمین اومده بودم ، خیلی چیزا برام دیگه مفهومی نداشت، دیگه درک زیاد و کاملی از اطرافم نمیکردم ، در واقع دیگه چیزی برام اهمیتی نداشت که بخوام درکش کنم، آدما ، رفتار ها برام عجیبترین چیزا بودن ،  حتا چیزای پیش پا افتاده ئی شبیه  آداب معاشرت ، مدل لباس ، جزیات جریانات، آینده و خیلی چیزا، اصولا همه چیز  ...    نمیدونستم چرا باید مهم باشن ...

فقط تنها چیزی که یادمه بیشترین تاثیر رو روی من  داشت جریانات انتخابات ۸۸ بود، که حس توهین و تف سیاسی رو خوب میتونستم حس کنم،  شاید همین یادمه الان

احساس میکنم در مقابل جریانات توی تونل ، بدنم یک پاسخ بیو لوژیکی  رو به همه پیرامونم میداد، اینکه چیزی رو دیگه نتونم درک کنم که مبادا منجر بشه مشوش بشم ، چون هروقت بدن با مشکلی روبرو میشه به سرعت آنتی-     رو تولید میکنه ، فقط اینبار مساله انگار یک "ویروس یا میکروب ذهنی" بود! 


به هر صورت بعد از این مدت شاید شدت این مساله برام کم شده باشه ، ولی فکر میکنم هنوز تاثیرشو داره ...


به طور خاص فکر میکنم مفاهیم و معانی که همه ما انسانها از دنیا و اطرافمون داریم ، مثلن ازیک ساختمان ،  قوانین راهنمایی رانندگی ، علم ، تحصیل ، احترام، غرور، قدرت طلبی، ثروت دوستی، زیبایی شناسی، پدر و مادر و ... ممکنه خیلی به هم نزدیک باشه و فقط کمی در صورت و پرداختش باهم متفاوت باشیم، ممکنه هم کمی بیشتر متفاوت باشیم ،  در مقایسه با این فرض، فکر میکنم من از دایره این مفاهیم به طور کل به  جای خیلی دور تری پرتاب شدم ، جایی که فقط ی صفحه سفید باشه ، یعنی تعریفی از اینها نباشه ...

و من شبیه کودکی نوپا ، که یک عمررو در پیش روش برای یاد گیری خیلی چیزهای جدید داره ، یواش یواش فهمیدم باید همه چیزو بفهمم و بسازم ، با این تفاوت که ریش هام خیلی بلند بودند و کلی دوست و رفیق داشتم، دانشگاه رفته بودم و شخصیتی پذیرفته شده بودم برای اطرافیانم ، بماند که کنار از همه اینها پیش خودم ، چه اندیشه ها و آرزوهایی از آینده در پس ذهنم نگاه میداشتم.


هدفم این نیست که بخوام شرایطم رو توضیح بدم ، فقط فکر میکنم بعد از اون تونل ، هنوزم وصل وصل نشدم و آنتنم هنوز برفکی نشون میده، هنوزم چند دنگی از ذهنم همراهیم نمیکنه و کنترلش آسون نیست !


آرزوی خیلی ها این بوده که دوباره متولد بشن ، من میتونم بگم اینکار شدنیست ! کسی اینجا این اتفاق براش افتاده !

هزینش: خارج از کنترل !






irreversible

تو سونا خشک نشستی حرارت از سر تا پاتو گرفته موج گرما یه لحظه هم گونه هاتو رها نمیکنه
اما میدونی موندن برات لازمه چشماتو میبندی که مثلا آروم تر شی
شروع میکنی تا 200 شمردن میگی تموم شد دیگه میرم هنوز به 30 نرسیدی شروع میکنی تند تر شمردن
به 60 میرسی صدای خنده یه نفر رواز یبرون می شنوی صداش تو گوشت پژواک میده نا خودآگاه چشمارو باز میکنی میبینی از شیشه در که طرف زیر دوش وایساده نفسش از سردی آب هی حبس میشه
یه آب پاش از سقف داره اب یخ رو بصورت پودر خیلی آرام روی حوضچه آب سرد میریزه
بلند میشی بی اختیار که بری
یهو یادت می افته داشتی میشمردی ولی یادت نمیاد تا چند شمرده بودی میشینی چشماتو میبندی تندتند از 83 میشماری
فقط تصویر قطره های خنکی که زیر نور هالوژن میدرخشیدن تو ذهنته
تمام قطره های آبی که از پوستت میان بیرون رو حس میکنی خیلی لذت بخش میشه یه لحظه
ولی دوباره شبنمهای خنک میان سراغت
از این تغییر احساس یه دفه پیشونیت خیس میشه
رسیدی به 140
شرایت اصلا خوب نیست نمیدونی چی میخوای
میگی این دفه رو میرم ولی دفعه بعد کل ساعت شنی رو میشینم
میگه پس اینهمه عرق کردی حیفه خرابش نکن
میگی حالم خوب نیست بذار برم
میگه من جلوتو نمیگیرم اگه میخوای برو ولی تمام فایدش از الان به بعده
به 200 ناسزا میگی
خودتو میکوبونی به دیوار
بلند میشی میری دستگیره درو میگیری مکث میکنی چشمت فقط دنبال حوض آب سرد میگرده ...آهان پیداش کرد
درو باز میکنی میدوی بیرون میپری تو حوضچه
.
.
.
نشستی زیر شبنما تکیه دادی به دیوار
خیره شدی به آب سرد
فکر میکنی یه چیزی رو از دست دادی
دنبالش میگردی در حالی که میدونی اونجا پیداش نمیکنی
نگاهی به در سونا میندازی
بوی اکالیپتوس میخوره به مشامت
داشت خوب پیش میرفت خرابش کردی
میگی دوباره میرم
میگه من دیگه نمیام
میگی چرا
میگه هیجانم دیگه از دست رفته
دیگه صفحه سفیدی نیستم که هرچی روم نقش بزنی برام تازه باشه
مگه میشه اون حرارت از یادم بره
مگه میشه حس خوشایند پیشانی خیس و داغ در حال تماشای شبنم سرد حک نشه....
.
.
.
در خیال ویرایش گذشته
غافل از احساس ....


سفر

فکر میکردم آزادم
بهتر که اسیر شدم
نور سبز آویزها
یا که رستاخیز انعکاس و آینه
یا که پولاد غرقه در دست احتیاج
یا که حس بی پالودگی بعد از وداع
یا که عزم بودن تنها و خاموش و پر محتوا
ِ

بی شک تفکر راه می افتد بر ایوان درکش

اینجا کجاست که هر کس فقط تا درگاه ورود ,من است و حین که وارد شد فقط اوست


یا ابالحسن , یا ضامن آهو

شکر بهار


فروردین همیشه ماهیه که کمتر از ماههای دیگه ادم خودشو توش پیدا میکنه
تا به خودش میاد اردیبهشت شده
ولی اکسیژن فروردین منو میبره به ایرانزمین به عهد باستان به جایی که جشن بهار در تخت جمشید گرفته میشد
یه دنیای روشنی و جلال ...به بوی خاک شیراز .... تاریخ...
قشنگترین تبریکم و برای رسیدن فروردین تقدیم به همه میکنم امیدوارم مثل تحولی که هممون بعد از 10 روز که از فروردین میگذره در طبیعت حس میکنیم تحولی درونی رو به سوی حال بهتر بدست بیاریم و امسالمون با پارسالمون فرق کنه.

یا هو

بانگ

قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی که ای بی خبران راه نه آن است و نه این

...

لیلی پرورده جامعه ایست که دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمه انحراف میپندارد که نتیجه اش سقوطی حتمی است در درکات وحشت انگیز فحشا؛و به دلا لت همین اعتقاد همه قدرت قبیله مصروف این است که آب و آتش را- و به عبارت رسا تر آتش و پنبه را - از یکدیگر جدا نگاه دارند تا با تمهید مقدمات گناه ، آدمیزاده طبعا ظلوم و جهول در خسران ابدی نیفتاد.در محیطی چنین یک لبخند کودکانه ممکن است تبدیل به داغ ننگی شود بر جبین حیسیت افراد خانواده و حتی قبیله.در این ریگزار تفته, بازار تعزیر گرم است و محتسب خدا, نه تنها در بازار که درا عماق سیه چادر ها و پستوی خانه ها . همه مردم از کودک و خورد سال مکتب گرفته تا پیران سالخورده قبیله مراقب جزئیات رفتار یکدیگرند. نخستین لبخند محبت لیلی و مجنون اندک سال در فضای محدود مکتبخانه، نه از چشم تیزبین ترین ملاّی ترکه به دست مکتب پوشیده میماند و نه از نظره کنجکاو بچه های همدرس و هم مکتبی. در این سرزمین پاکی و تقوا بدا به حال دختر و پسر جوانی که نگاه علاقه ای رد و بدل کنند، که کودکان همدرس- با همه کم سن و سالی و بی تجربگی- نگاه بدان معصومیت را از گناهان کبیره میشمارند و کف زنان و ترانه خوانان به رسوا گری می پردازند و کار هو و جنجال را به مرحله ای میرسانند که پدر غیرتمند, دختر سر به هوا را از مکتبخانه باز گیرد و زندانی حصار حرمسرا کند؛ و قیس بی نوا از هجوم طعنه همسالان, کارش به آشفتگی و جنون کشد؛ و واقعه ای بدان سادگی تبدیل به داستانی شود هیجان انگیزو لبریز از گزافه ها و افسانه ها ، و شاعران و ترانه سازان محله شرح دلدادگی ها را به رسوایی در قالب ترانه ریزند و در دهان ولگردان کوچه و بازار اندازند تا دختری از مکتب بریده در پستو خزیده را نقل بزم غزل سریان کنند و موضوع ترانه مطربان و دف زنان و پسر اندک تحمل حساس را آواری کوه و دشت و بیابان.



اما در دیار شیرین منعی بر مصاحبت و معاشرت مردو زن نیست. پسران و دختران با هم می نشینند و با هم به گردش و شکار میروند و با هم در جشن ها و مهمانی ها شرکت میکنند و عجبا که در این آزادی معاشرت، شخصیت دختران پاسدر عفاف ایشان است که به جای ترس از پدر و بیم بدگویان محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خویشتن قائلند. دختر ها, مادران و پیران خانواده را مشاور نیک اندیش خویش میدانند و هشداری دوستانه چنان در دل و جانشان اثر میکند که وسوسه های شاهزاده جوان عشرت طلبی چون پرویز نمیتواند دّر حصار پولادین عصمتشان رخنه ای کند. در سرتاسر داستان خسرو و شیرین بیتی واشارتی به چشم نمیخورد که آدمیزاد خیر خواه مصلحت اندیشی به نهی از منکر برخاسته باشد و از عمل نا معقول شیرین انتقادی کرده باشد. گویی همه مردم این سوی جهان از ارمنستان گرفته تا کرانه های غربی ایران و قصر شیرین گناه کاران با انصافی هستندکه داستان "عیسی و رجم زانیه "را شنیده اند و در برخوردبا گناه دیگران به یاد نامه اعمال خویش می افتند و به حکم بزرگوارانه مرّوا کرما, دیده عیب بین خود را بردلیریها و جسارتهای جوانان فرو بدند.
در دیار شیرین مردم چنان گرم کارهای خویش اند و مشاغل روزانه, که نه از ورود نا منتظره ولیعهد شاه ایران به سرزمین خود با خبر می شوند و نه پروای سر گذشت عشق شیرین و پرویز دارند. حتی یک نفر هم در این مملکت بی در و دروازه معترض این نکته نمیشود که در بزم شبانه میهن بانو چه میگذرد و جوانان عزبی چون پرویز و همراهانش چرا با دختران ولایتشان مسابقه اسب تازی و چوگان بازی میگزارند.گویی احدی را عقده ای از میل های سرکوفته بر دل ننشسته است.ظاهرا این دیار ولنگری ها و بی اعتنایی ها نمونه همان سرزمین بی حساب و کتابی است که در آن کسی را با کسی کاری نباشد. دختری سر شناس یکه و تنهابر پشت اسب می نشیند و بی هیچ ملازم و پاسداری از ناف ارمنستان تا قلب تیسفون میتازد و وقتی محروم از دیدار یار , نادیده به دیار خود باز میگردد, یک نفر مرد غیرتی در سرتاسر مملکتش پیدا نمیشود تا بپرسد: چرا رفتی و کجا رفتی؟


قسمتی از مقدمه کتاب "سیمای دو زن"









عبور


کاش هنوز وجود م روی زمین برکت گذشته رو داشت
کاش عقل ودلم هنوز میتونستن با هم عشق بازی کنن
کاش مجبور نبودن همدیگرو فراموش کنن
کاش هنوز وقتی از کنار بچه گربه ای که از سرما رو یه جای گرم کز کرده رد می شدم از ترس فرار نمی کرد
کاش هنوز وقتی شاهد بی عدالتی و نا حقی بودم صدام تو سینم خفه نمیشد و آسمون میشگافت و شب از ناراحتی خوابم نمیبرد
کاش هنوز "کامدین" همبازی 4 سالگیم الان تو حیاط منتظرم بود
کاش خدا "کاش"رو نمی آفرید
کاش اونقدر مست بودم که برام واضح بود که تو کار خدا دخالت نکنم
کاش این موسیقی اینقدر زیبا نبود که کابوس زندگیمو مجسم کنه
کاش این مضراب ها از ضخمه های زندگی یواش تر تو سرم میکوبیدن
.
..
...
کاش این آخرین کاش دنیا باشه...

چند یادداشت

من با زمان قرار همزیستی مسالمت امیز گذاشته ام که نه او
مرتبا مرا دنبال کند و نه من از او فرار کنم
بالاخره که روزی به هم خواهیم رسید
فردریک نیچه


گذشت زمان بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند،
بر آن ها که می هراسند بسیار تند،
بر آن ها که زانوی غم در بغل می گیرند بستار طولانی،
و بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است.
اما، برآن ها که عشق می ورزند،
زمان راآغاز و پایانی نیست.“
ویلیام شکسپیر

هرگز در مسیر پیموده شده گام بر ندارید
زیرا این راه به همان جایی میرسد که دیگران رسیده اند.
گراهام بل


بسیاری مردم شادی های کوچک را بامید خوشبختی بزرگ از دست می دهند.“
(پرل س. باک)


” وقتی این همه اشتباهات جدید وجود دارد که می توان مرتکب شد، چرا باید همان قدیمی ها را تکرار کرد. “ (برتراند راسل)


” هیچ چیزی نمی توان به کسی یادداد، اما می توان باو کمک کرد تا پاسخ ها را در درون خود بیابد.“ (گالیلئو گالیله)

پاسخ . انعکاس

اگر زندگی از دست کسی خارج شده باشد انگار که آدرس جایی تو یه شهر دیگه رو گم کرده باشه باید بگرده
زندگی ما آدما اکثرا پاسخی شده به جهالت ما
کمی ایستادن کمی فکر کردن
تا کی باید فقط رشد کنیم و دنبال چیزای جدید باشیم
بعضی وقتا باید به داشته ها سر و سامون بدیم
زندگی کنیم برای زندگی برای بودن بودن...
نه پاسخ به دنیا دادن

زندگی یا آرزو ها

مدتی ه دارم به این فکر میکنم  که امید ها و آرزو های زندگی با ما خصومت دارن  ,این دو عامل مختلف چون دو صف دشمن در برابر  هم ایستادن و ما رو رنج میدن .سالهای سال با هم مبارزه میکنند اما : شکست هر کدوم شکست دیگری است. اگر در آرزوهامون  موفق شدیم زندگی رو از دست دادیم و اگر زندگی رو از دست بدیم آرزوو های ما نابود میشن. به نظر هم  نمیاد این اثر, منشآ در قانون بقای یه چیزی داشته  باشه.