شهردار هویج

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

شهردار هویج

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

خلسه - وهم ....حقیقت؟

 بعضی وقتا به نظرم آدما بر می گردن به کودک ترین احساسات و افکار درونیشون تا حالا شده
 تو خوابو بیداری یا حتی بعضی وقتا آدم نمیدونه کی این اتفاق براش افتاده به یه چیزه فکر کنین که هیچوقت به نظر مهم نبودن ؟یعنی اصلاً جا واسه فکر کردن  حتی تصور نمیکردیم داشته باشن؟ کسی میتونه به من بگه که خاطر های ما یعنی تمام اتفاقای که تو زندگیمون از اول تا الان  افتادن الان کجان؟ مثلا پارسال با یه جمی از دوستان رفتیم مسافرت شمال جاتون خالی  واقعاً واقعاً خوش گذشت الان اون خندیدنا اون لحظه ها الان کجان فقط به عنوان یه اتفاق با یه مکانیسم  خاصی رو مغز ما ثبت شدن یا اینکه اونا هم مثل ما الان یه جا دارن زندگیشونو میکنن؟ عمر ما الان کجاست؟ فقط میدونیم آینده وجود داره؟
 دقت که میکنم میبینم دقیقا تو همین لحظه ها که این افکار میان سراغم به هر چیزی دیگه ای که فکر کنم برام اهمیت حیاتی پیدا میکنه تمام اتفاق ها خیلی خیلی مهم میشن و در ضمن جز ئیات  خیلی زیادی هم از اون چیزا تو ذهنم میاد یعنی حتی چیزایی که هنوز تجربه نکردمشون یا اتفاقا یی که هنوز برام نیفتادن با جزئیات  فوق العاده زیادی میان تو ذهنم که مطمینم تو حالته عادی هر چقدر هم وقت بزارم که بهشون فکر کنم این چیزا به ذهنم به هیچ عنوان نمیرسن نمیدونم من کجام دنیا کجاست واقعیت کجاست چقدر اون چیزی که از زندگی درک میکنم به حقیقته زندگی نزدیکه .اصلا اینا از کجا به ذهنم میان ؟فقط با خودم میگم  درک دنیا ـ زندگی ـ بودن ما ...      این همه عظمت (تازه اونقدری که  ذهن من از عظمت درک داره)ممکنه؟

روشنایی!

 گفته میشود شبی  از روزگارانه نه چندان دوره همین تهران  لا یتنهی  خودمان  بنده خدایی کلیده خود را در هوالییه منزله خود در شهر ری گم کرده بود و شدیدن جویای آن بود و چنان که میدانید در آن روزگارن امکانات امروزی چندن گسترده نبود از جمله برق و روشنایی و فقط چند محله مند بالا تر دارای این امکانات بودند از جمله میدان فوزییه یا همان میدان امام حسین امروزی از قضا شخص داستان ما در میدان فوزیه به دنبال کلیده خود میگشت از وی پرسیدند که پدر جان مگر شما کلیده خود را شهر ری گم نکرده اه سبب چیست که فوزییه محله را کاوشگری؟  پاسخ داد آخر اینجا روشن تر است!

سلام تا حالا پشت هواپیما نشستین؟

با عرض سلام خدمت جامعه مهندسین کشور

رضا هاشمی هستم ارادتمند همگی

راستش یه روز که با هواپیما  در حال سفر بودم و قرق در  افکارم بودم که ناگهان گرمی یه دست رو شونم احساس کردم  هنگامی که برگشتم  نظاره گر  مردی با  چهره خندان با لباسی بسیار آراسته شدم سلام گرمی گفت و من رو به داخل کابین خلبان دعوت کرد من هم این دعوت رو منادا گشتم وقتی وارد کابین خلبان شدم خلبان بلا درنگ از جایگاهش بپا خاست و با این که هواپیما شرایت سخت یک چاله هوایی  رو تجربه میکرد من رو با آغوش گرمش پذیرایی کرد و خیلی اظهار خوشنودی کرد از ملاقات من و چنان محو من بود که متوجه سقوط هواپیما نبود من از وی خاستم تا هر چه سری تر سکان نجات مسافرین هواپیما را به دست بگیرد وی در پاسخ در حالی که بغظ گلویش را گرفته بود گفت: "مممممبببغغظظظ گلومممه گرببته "

و من که نمیخاستم شرایت از این بد تر بشه و از اونجایی که خلبان رو آدم بی جنبه ای یافتم سریعا به خود امدم و بنا بر این هدایت هواپیما رو به دست گرفتم پس از مشقت فراوان اوضا مرتب گشت پس از آن سعی کردم خلبان را آرام گردانم و به وی اطمینان دادم که همه چیز تحت کنترل است وی اظهار  کرد که اینها اصلا برایش اهمییت ندارد و در حال حاضر فقط من برای وی مهم میباشم به هر حال آنروز  من خیلی با وی صحبت کردیم و پس از ساعتها بحث من باب مساعل عرفانی  فلسفه عشق و اینکه هر کاری راه خودش را دارد   همانجا من تصمیم گرفتم در تدارک یک وبلاگ  بر صبب در آیم 

یا حق

مهندس