با عرض سلام خدمت جامعه مهندسین کشور
رضا هاشمی هستم ارادتمند همگی
راستش یه روز که با هواپیما در حال سفر بودم و قرق در افکارم بودم که ناگهان گرمی یه دست رو شونم احساس کردم هنگامی که برگشتم نظاره گر مردی با چهره خندان با لباسی بسیار آراسته شدم سلام گرمی گفت و من رو به داخل کابین خلبان دعوت کرد من هم این دعوت رو منادا گشتم وقتی وارد کابین خلبان شدم خلبان بلا درنگ از جایگاهش بپا خاست و با این که هواپیما شرایت سخت یک چاله هوایی رو تجربه میکرد من رو با آغوش گرمش پذیرایی کرد و خیلی اظهار خوشنودی کرد از ملاقات من و چنان محو من بود که متوجه سقوط هواپیما نبود من از وی خاستم تا هر چه سری تر سکان نجات مسافرین هواپیما را به دست بگیرد وی در پاسخ در حالی که بغظ گلویش را گرفته بود گفت: "مممممبببغغظظظ گلومممه گرببته "
و من که نمیخاستم شرایت از این بد تر بشه و از اونجایی که خلبان رو آدم بی جنبه ای یافتم سریعا به خود امدم و بنا بر این هدایت هواپیما رو به دست گرفتم پس از مشقت فراوان اوضا مرتب گشت پس از آن سعی کردم خلبان را آرام گردانم و به وی اطمینان دادم که همه چیز تحت کنترل است وی اظهار کرد که اینها اصلا برایش اهمییت ندارد و در حال حاضر فقط من برای وی مهم میباشم به هر حال آنروز من خیلی با وی صحبت کردیم و پس از ساعتها بحث من باب مساعل عرفانی فلسفه عشق و اینکه هر کاری راه خودش را دارد همانجا من تصمیم گرفتم در تدارک یک وبلاگ بر صبب در آیم
یا حق
مهندس